این مطلب در شمارهٔ ۸۵ رسانهٔ همیاری، ویژهنامهٔ زندهیاد علیرضا احمدیان، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این ویژهنامه اینجا کلیک کنید.
هومن کبیری پرویزی – ونکوور
گمان کنم این نوشتار آخرین مطلبی است که در این شماره صفحهبندی میشود. حالا پس از خواندن همهٔ مطالبی که برای این شماره دریافت کرده بودیم، فرصتی پیش آمده تا من هم چند خطی از علیرضا بنویسم.
در طول ۱۰ روزی که مطالب این ویژهنامه را آماده میکردیم، تکتک نوشتههایی را که بستگان، دوستان، همکاران و حتی کسانی که شاید یک بار مسیر زندگیشان با او تلاقی کرده بود، خواندهام و در فراز و نشیبِ طی مسیری سینوسی در هر خط از آن نوشتهها همراه با نویسندگانشان گریستهام، به خاطرات شیرینی که از او نقل کردهاند خندیدهام، همراه با آنها از دنیایی بدون علیرضا ناامید شدهام و با آنها به دنیایی که شاید این شانس را بیابد تا شبیه به آرمانها و آرزوهایش ساخته شود، امیدوار شدهام.
حالا که نوبت خودم شده است، ماندهام چه میتوانم بنویسم که دیگران نگفته باشند.
فکر نمیکنم هنوز از بهت آن ضربهٔ جانانهای که نفهمیدم از کجا نازل شد، درآمده باشم. هنوزبه یاد دارم لحظهای را که خبر خونریزی مغزی و به کما رفتنش را شنیدم و به گمان اینکه لابد «اینبار هم» پشت تلفن چیزی را اشتباه شنیدهام، از دوست قدیمیاش، امیر باجهکیان، خواستم حرفش را دوباره تکرار کند و سهباره و در بار چهارم مات و مبهوت مانده بودم که چه میشنوم؟ مگر میشود؟ بودن علیرضا مانند بودن هوا برای تنفس بدیهی و نبودنش، تصوری ناممکن بود و البته هنوز هم هست. در پیام صوتیای که به پیشنهاد امیر، همراه با دیگر دوستانش، برای برادرش که بر بالینش بود ضبط کردم و فرستادم، به این امید که صدایی آشنا را در کما بشنود، به او گفتم حتی یک لحظه فکر رفتن نکنی، ما اصلاً آمادگی ثانیهای از آن را نداریم، ولی افسوس…
آن بهت هنوز با من است. بهتی ناشی از موج انفجار مهیب ولی بیصدای آن «بمب ساعتی» (لقبی که به بیماری آنوریسم دادهاند) در سر یکی از دوستداشتنیترین معجزات آفرینش. گمان نمیکنم تا وقتی که این فرصت را بیابم از آنکه آن بمب را در سرش کار گذاشت و ضامنش را اینقدر زود و اینطور بیملاحظه کشید، از دلیل و انگیزهاش بپرسم، از این بهت خارج شوم. هر چند شاید اگر چنین فرصت بعیدی هم دست دهد، باز دردی از من دوا نکند… دنیا بدون او جای هراسناکی است…
اولین باری که با هم بهطور جدی کار کردیم گفتوگو با اندرو ویلکیسنون، رهبر اپوزیسیون رسمی بریتیش کلمبیا، دربارهٔ همهپرسی تغییر نظام انتخاباتی استان بود. همان زمان در خلال جلسات آمادهسازی و حتی پیش از برگزاری مصاحبه، به خودم این نوید را دادم که دور نیست روزی که سیاستمداری دانا، منصف، واقعگرا، شایسته، باسواد، کاربلد و با دیدی ژرف و در جستجوی آرمانهای انسانی از جامعهٔ ایرانی بریتیش کلمبیا داشته باشیم. هرچند بهنظر نمیرسید او بتواند خودش را به چهارچوب تنگ محدودیتها و مصالح حزبی در سیاستورزیِ متداول مقید کند، ولی بههر حال ما این شانس را داشتیم تا شاید بتوانیم او را متقاعد کنیم به اینکه ممکن است بتواند با دم مسیحاییاش به برخی مصالح و منافع حزبی پوسیده هم شکلی انسانی ببخشید، ولی دریغ…
اما این باور آن زمانِ من بود، حالا شرایط کاملاً فرق کرده است. اکنون که همهٔ نوشتهها را خواندهام، دریافتهام که من فقط نوک کوه یخی از خصایل علیرضا احمدیان را میدیدم و اینچنین مجذوب شخصیتش شده بودم. با خواندن نوشتههای دوستان و همکارانش که سابقهٔ آشناییشان با علیرضا از من بسیار بیشتر است، و همچنین در هنگام جستجو برای یافتن مطالب و کارهایش برای دستهبندی و معرفی در این ویژهنامه، علیرضا احمدیانی را شناختم که شخصیتی چندبعدی و بسیار ژرفتر داشت. علیرضا بسیار بزرگتر، مهربانتر، باهوشتر، پختهتر، افتادهتر، اندیشمندتر و داناتر (بیاغراق میتوان دهها صفت تفضیلی دیگر به این مجموعه افزود) از آنی بود، که من میشناختم.
میدانستم از من جوانتر است ولی سن دقیقش را نمیدانستم. آن روزی که نتیجهٔ نوار مغزیاش به دستمان رسید تا بلکه بتوانیم از طریق مشورت و کمک گرفتن از پزشکانی چند هزار کیلومتر دورتر از او، آن کورسویی را که در انتهای روزنهٔ امیدمان پیدا بود روشن نگه داریم، وقتی چشمم به خط اول نامه افتاد و تاریخ تولدش را دیدم، خشکم زد! مگر میشود این همه درایت و پختگی در ۳۸ سالگی؟ او دستکم دو برابر داناتر و پختهتر از سنش بود. در سختترین شرایط همچون مرشدی دانا، شکیبا و سردوگرمچشیده، ساعتها گوش میداد و با شناخت عمیق، دقیق، بدون تعصب و منصفانهاش از جامعه و بهویژه جامعهٔ ایرانیِ کانادا نظراتی میداد که درستیاش همچون آبی روی آتش اضطراب ناشی از خودبزرگبینیها، کوتهفکریها و تنگنظریها میریخت. مصداق آن «مرد جنگی» بود که از «صد هزار سیاهیلشکر» بهتر است.
در عین اینکه آرمانگرا بود و ذهنش همیشه سرشار از ایدههایی برای بهبود وضع موجود، در بررسی مسائل صرفاً بهدنبال «حقیقت» بود و اجازه نمیداد آنچه که «دوست دارد» واقعیت داشته باشد یا آنچه که «میپندارد» حقانیتش برای جامعه مفید است، او را از شناخت چیستی واقعیتهای موجود منحرف کند. او اهل مدارا و شنیدن همهٔ نظرات بود و بهخوبی میدانست «حقیقت» تنها نزد «یک» نفر، دسته یا گروه نیست. شاید او تجسم همان «ارزشمندترین پیامی» بود که برتراند راسل، فیسلوف نامدار بریتانیایی، سالها پیش در آن مصاحبهٔ معروفش در قالب آن دو پیام «فکری» و «اخلاقی» در بطریِ زمان انداخت و به ژرفنای آب افکند تا آیندگان روزی آن را بیابند.
علیرضا سراسر عمر کوتاه و در عین حال بسیار پربارش را برای از میان برداشتن مرزهای میان «ما» و «آنها» یا همان «خودی» و «غیرخودی» صرف کرد و با قلبی به بزرگی تمامی افرادی که میشناخت و هر روز بهطور تصاعدی به شمار آنها افزوده میشد، همچون خورشیدی که نورش را بدون امساک بر همه میتاباند، سخاوتمندانه مهر ورزید.
از خصایل علیرضا احمدیان نوشتن پایانی ندارد. بهسادگی میتوان دهها صفحه از نیکیهای او نوشت.
شاید بتوان برای توصیفش او را مرشد و مُصلِح جوانی خواند که ثابت کرد میتوان در عین جوانی، همچون مرشدی دانا، اندیشمند و سردوگرمچشیده به واقعیتها نگریست و بدون توجه به تنگنظریها، کوتهفکریها و کارشکنیها و دور از تظاهر، هیاهو و خودنمایی، به اصلاح و بهبود جامعه و سازوکارهای پوسیده یا ناکارآمد آن پرداخت.
امید آنکه بتوانیم با یاری یکدیگر باری را که او یکتنه بر دوش گرفته بود و جلوتر از همه در مسیر آرمانیاش به پیش میبرد، در نبودش از روی زمین برداریم.
جایش بسیار خالی است و خواهد بود…
یادش گرامی، راهش پررهرو